آهنگ کردن، کوشیدن عزم جزم کردن قصد کاری کردن، توجه و هم خود را صرف کسی یاچیزی کردن: جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه می پرسی ک در او همت چه می بندی ک (حافظ)
آهنگ کردن، کوشیدن عزم جزم کردن قصد کاری کردن، توجه و هم خود را صرف کسی یاچیزی کردن: جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه می پرسی ک در او همت چه می بندی ک (حافظ)
طمع دربستن. طمع کردن. آزمند گردیدن. طمع افتادن. طمع آمدن. حریص گردیدن: بر در میرتو ای بیهده بستی طمعی از طمع صعب تر آن را که نه قید است و نه بند. ناصرخسرو. طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی. سعدی
طمع دربستن. طمع کردن. آزمند گردیدن. طمع افتادن. طمع آمدن. حریص گردیدن: بر در میرتو ای بیهده بستی طمعی از طمع صعب تر آن را که نه قید است و نه بند. ناصرخسرو. طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی. سعدی
کمربند بر میان بستن: کمرش دیدی و شاهانه کمر بسته همی دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر. فرخی. راست گفتی سفندیارستی بر نهاده کلاه و بسته کمر. فرخی. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. زین پس کمری اگر بچنگ آرم چون کلک کمر بر استخوان بندم. مسعودسعد. حجت آن است که روزی کمری می بندد ورنه مفهوم نگشتی که میانی دارد. سعدی. - کمر بستن آب،کنایه از منجمد شدن و یخ بستن آب است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). - کمر تنگ بستن، کمربند را محکم بستن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از اختیار کردن و قوی دل شدن در کارها و اهتمام نمودن در آن کار باشد. (برهان) (از آنندراج). اهتمام نمودن در کاری و عازم شدن در کاری. (ناظم الاطباء). مهیا شدن. آماده گشتن. (فرهنگ فارسی معین). مهیا شدن. مصمم شدن. جازم و متشمر شدن. آماده و عازم و جازم شدن به کاری و عازم و جازم شدن بجای آوردن کاری را. عزم جزم کردن انجام دادن کاری را. به جد کاری ایستادن. آماده شدن انجام دادن فرمان کسی را. (از یادداشت هایی به خط مرحوم دهخدا) : ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی به فریاد هر کس کمر. فردوسی. به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیرگشته پدر. فردوسی. بر این کار اگر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر. فردوسی. روزگار تو به کام تو و در خدمت تو بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر. فرخی. آنکه او تا به سپه داری بربست کمر کم شد از روی زمین نام و نشان رستم. فرخی. اگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو نبسته بودم پیش مخالف تو کمر. فرخی. چو ببستم کمر به عزم سفر آگهی یافت سرو سیمین بر. مسعودسعد. خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم. مسعودسعد. ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح بگشاده فلک بر تو چپ و راست در فتح. مسعودسعد. تو کمربسته بر تخت سلیمان می دانک دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود. سنائی. ای ماه اگر نداری بر جان من گزیر ای ترک اگرنبستی بر خون من کمر. سیدحسن غزنوی. ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو به خدمت تو کمربسته آسمان محکم. سوزنی. دل را به غم تو باز بستیم جان را کمر نیاز بستیم. خاقانی. در کنف رعایت و اهتمام او آمدند و همه بندگی و مطاوعت او را کمر بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). جبریل رسیده طوق در دست کز بهر تو آسمان کمر بست. نظامی. شکر ریخت مطرب به رامشگری کمر بست ساقی به جان پروری. نظامی. چون به هم صحبتیش پیوستم به کله داریش کمربستم. نظامی. چون هجر کمر بست به جنگ دل من در دامن صبر دید چنگ دل من. ابوالحسن طلحه (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همیشه کلک تو از بهرآن کمر بسته ست که تا نفایس اهل هنر کند تقریر. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ فارسی معین). ای مرا تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر. مولوی. شنیدم که شبها زخدمت نخفت چو مردان کمر بست و کرد آنچه گفت. سعدی (بوستان). خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. مگر از هیأت شیرین تو می رفت حدیثی نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی. سعدی. مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بسته است نی. حافظ. سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده. حافظ. نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود صائب. - کمر بربستن، کمر بستن. کمربند بر میان بستن: گوهر عالم تویی در بن دریا نشین پیش خسان همچو کوه بیش کمر برمبند. عطار. پیداست از آن میان چو بربست کمر تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست. حافظ. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - کمر بر میان بستن، کمربند بر میان بستن: تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان یا ماه چارده که به سربر نهد کلاه. سعدی. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - ، آماده و عازم شدن: به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چون شیرژیان. فردوسی. سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی آرزو بر میان. فردوسی. نبودند یازان به تخت کیان همان بندگی را کمر بر میان ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل به فرمان بیاراستند. فردوسی. و کمر حسن ضیافت او بر میان بست. (سندبادنامه ص 266). و رجوع به معنی دوم کمر بستن شود. - کمر به کاری بستن، بدان کار مصمم شدن: خیزو رها کن کمر گل زدست کو کمر خویش به خون تو بست. نظامی. - کمرتنگ بستن، کنایه از آمادۀ مقابله با خطرها و مهالک شدن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کمر) : بفرمای تا من زتیمار اوی ببندم کمر تنگ در کار اوی. فردوسی. فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بسته به کین پدر. فردوسی. عنان تاب شد تاب فیروز جنگ کمر بست بر کین بدخواه تنگ. نظامی (از آنندراج). ابروی دلفریب تو عیّارپیشه ای است کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است. صائب (از آنندراج). - کمر حکم کسی بستن، مطیع او شدن. از او فرمانبرداری کردن: خسروانش سزند غاشیه دار کمر حکم او از آن بستند. خاقانی. - کمر دربستن، کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین). مصمم و آماده شدن انجام دادن کاری را: مشو پرخواره چون کرمان در این گور به کم خوردن کمردربند چون مور. نظامی. گفت خدایگان را بقا باد، بنده با شیرویه کمردربندد. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین). - کمر دربستن از کسی، طرف بستن از او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فایدتی حاصل کردن از او: مرا گویی کز این آخر چه می جویی، چه می جویم کمر تا از تو دربندم فقع تا از تو بگشایم. انوری (یادداشت ایضاً). - کمر در کاری بستن، آماده و مهیا شدن برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا شدن برای اجرای آن. (فرهنگ فارسی معین) : آسمانها درشکست من کمرها بسته اند چون نگه دارم من از نه آسیا این دانه را. صائب (از آنندراج). ، کنایه از مقابل و برابر شدن در مقابله و جنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (فرهنگ فارسی معین) : کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو به رزمت نبندد کمر. فردوسی. کمر بندد فلک در جنگ با تو در اندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی
کمربند بر میان بستن: کمرش دیدی و شاهانه کمر بسته همی دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر. فرخی. راست گفتی سفندیارستی بر نهاده کلاه و بسته کمر. فرخی. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. زین پس کمری اگر بچنگ آرم چون کلک کمر بر استخوان بندم. مسعودسعد. حجت آن است که روزی کمری می بندد ورنه مفهوم نگشتی که میانی دارد. سعدی. - کمر بستن آب،کنایه از منجمد شدن و یخ بستن آب است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). - کمر تنگ بستن، کمربند را محکم بستن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از اختیار کردن و قوی دل شدن در کارها و اهتمام نمودن در آن کار باشد. (برهان) (از آنندراج). اهتمام نمودن در کاری و عازم شدن در کاری. (ناظم الاطباء). مهیا شدن. آماده گشتن. (فرهنگ فارسی معین). مهیا شدن. مصمم شدن. جازم و متشمر شدن. آماده و عازم و جازم شدن به کاری و عازم و جازم شدن بجای آوردن کاری را. عزم جزم کردن انجام دادن کاری را. به جد کاری ایستادن. آماده شدن انجام دادن فرمان کسی را. (از یادداشت هایی به خط مرحوم دهخدا) : ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی به فریاد هر کس کمر. فردوسی. به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیرگشته پدر. فردوسی. بر این کار اگر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر. فردوسی. روزگار تو به کام تو و در خدمت تو بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر. فرخی. آنکه او تا به سپه داری بربست کمر کم شد از روی زمین نام و نشان رستم. فرخی. اگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو نبسته بودم پیش مخالف تو کمر. فرخی. چو ببستم کمر به عزم سفر آگهی یافت سرو سیمین بر. مسعودسعد. خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم. مسعودسعد. ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح بگشاده فلک بر تو چپ و راست در فتح. مسعودسعد. تو کمربسته بر تخت سلیمان می دانک دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود. سنائی. ای ماه اگر نداری بر جان من گزیر ای ترک اگرنبستی بر خون من کمر. سیدحسن غزنوی. ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو به خدمت تو کمربسته آسمان محکم. سوزنی. دل را به غم تو باز بستیم جان را کمر نیاز بستیم. خاقانی. در کنف رعایت و اهتمام او آمدند و همه بندگی و مطاوعت او را کمر بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). جبریل رسیده طوق در دست کز بهر تو آسمان کمر بست. نظامی. شکر ریخت مطرب به رامشگری کمر بست ساقی به جان پروری. نظامی. چون به هم صحبتیش پیوستم به کله داریش کمربستم. نظامی. چون هجر کمر بست به جنگ دل من در دامن صبر دید چنگ دل من. ابوالحسن طلحه (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همیشه کلک تو از بهرآن کمر بسته ست که تا نفایس اهل هنر کند تقریر. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ فارسی معین). ای مرا تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر. مولوی. شنیدم که شبها زخدمت نخفت چو مردان کمر بست و کرد آنچه گفت. سعدی (بوستان). خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. مگر از هیأت شیرین تو می رفت حدیثی نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی. سعدی. مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بسته است نی. حافظ. سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده. حافظ. نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود صائب. - کمر بربستن، کمر بستن. کمربند بر میان بستن: گوهر عالم تویی در بن دریا نشین پیش خسان همچو کوه بیش کمر برمبند. عطار. پیداست از آن میان چو بربست کمر تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست. حافظ. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - کمر بر میان بستن، کمربند بر میان بستن: تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان یا ماه چارده که به سربر نهد کلاه. سعدی. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - ، آماده و عازم شدن: به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چون شیرژیان. فردوسی. سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی آرزو بر میان. فردوسی. نبودند یازان به تخت کیان همان بندگی را کمر بر میان ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل به فرمان بیاراستند. فردوسی. و کمر حسن ضیافت او بر میان بست. (سندبادنامه ص 266). و رجوع به معنی دوم کمر بستن شود. - کمر به کاری بستن، بدان کار مصمم شدن: خیزو رها کن کمر گل زدست کو کمر خویش به خون تو بست. نظامی. - کمرتنگ بستن، کنایه از آمادۀ مقابله با خطرها و مهالک شدن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کمر) : بفرمای تا من زتیمار اوی ببندم کمر تنگ در کار اوی. فردوسی. فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بسته به کین پدر. فردوسی. عنان تاب شد تاب فیروز جنگ کمر بست بر کین بدخواه تنگ. نظامی (از آنندراج). ابروی دلفریب تو عیّارپیشه ای است کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است. صائب (از آنندراج). - کمر حکم کسی بستن، مطیع او شدن. از او فرمانبرداری کردن: خسروانش سزند غاشیه دار کمر حکم او از آن بستند. خاقانی. - کمر دربستن، کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین). مصمم و آماده شدن انجام دادن کاری را: مشو پرخواره چون کرمان در این گور به کم خوردن کمردربند چون مور. نظامی. گفت خدایگان را بقا باد، بنده با شیرویه کمردربندد. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین). - کمر دربستن از کسی، طرف بستن از او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فایدتی حاصل کردن از او: مرا گویی کز این آخر چه می جویی، چه می جویم کمر تا از تو دربندم فقع تا از تو بگشایم. انوری (یادداشت ایضاً). - کمر در کاری بستن، آماده و مهیا شدن برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا شدن برای اجرای آن. (فرهنگ فارسی معین) : آسمانها درشکست من کمرها بسته اند چون نگه دارم من از نُه آسیا این دانه را. صائب (از آنندراج). ، کنایه از مقابل و برابر شدن در مقابله و جنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (فرهنگ فارسی معین) : کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو به رزمت نبندد کمر. فردوسی. کمر بندد فلک در جنگ با تو در اندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن: که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی. چنین گفت لشکر به بانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند. فردوسی. صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد. مولوی. چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست. سعدی. کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز. سعدی. باش تا دستش ببنددروزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر. سعدی. بروزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد. سعدی. تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج). - دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. منوچهری. ، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن: یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو. مولوی. اندرین فکرت بحرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست. مولوی. ، جلوگیر شدن. مانع شدن: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم که دست حسن ببندد کساد بازاری. عرفی (از آنندراج). - دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن: گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی (کلیات ص 158). ، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن. - دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج). ، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) : خوش اختلاط گرم بآن طره می کند آخر به تخته باد صبا دست شانه بست. اثیر (از آنندراج). - دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. - ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت. صائب (از آنندراج). - دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی). - دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی (از آنندراج). ، برتری و پیشی یافتن: به دست حسن دست گلرخان بست که دیده در چمن گلرخ از آن دست. کاتبی. - دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است. - دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن: به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن: که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی. چنین گفت لشکر به بانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند. فردوسی. صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد. مولوی. چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست. سعدی. کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز. سعدی. باش تا دستش ببنددروزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر. سعدی. بروزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد. سعدی. تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غُل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج). - دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. منوچهری. ، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن: یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو. مولوی. اندرین فکرت بحرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست. مولوی. ، جلوگیر شدن. مانع شدن: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم که دست حسن ببندد کساد بازاری. عرفی (از آنندراج). - دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن: گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی (کلیات ص 158). ، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن. - دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج). ، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) : خوش اختلاط گرم بآن طره می کند آخر به تخته باد صبا دست شانه بست. اثیر (از آنندراج). - دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. - ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت. صائب (از آنندراج). - دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی). - دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی (از آنندراج). ، برتری و پیشی یافتن: به دست حسن دست گلرخان بست که دیده در چمن گلرخ از آن دست. کاتبی. - دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است. - دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن: به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
تنگ بستن. (آنندراج). تنگ بستن میان و بند و کمر. (از آنندراج). تنگ و چسبان بستن کمربند و امثال آن: چو در شیرمردی میان چست بست میان پلنگ تکبر شکست. ظهوری (از آنندراج)
تنگ بستن. (آنندراج). تنگ بستن میان و بند و کمر. (از آنندراج). تنگ و چسبان بستن کمربند و امثال آن: چو در شیرمردی میان چست بست میان پلنگ تکبر شکست. ظهوری (از آنندراج)
نسبت گناه و بوسین و عیب به کسی دادن. (ناظم الاطباء). اتهام. افترا. منسوب کردن کسی را به گناهی که نکرده باشد. بهتان زدن. دروغ بر کسی بستن: عاقبت چون ز کینه شد سرمست تهمتی از دروغ بر من بست. نظامی. کار زلف تست مشک افشانی عالم، ولی مصلحت را تهمتی بر نافۀ چین بسته اند. حافظ. فسردۀ دل ما بود زیب ساغر ما به هرزه تهمت می بر سفال خود بستم. طالب آملی (از آنندراج). ای تهمت چین بسته به زلف شب اندوه یکبار ببین جبهۀ صبح طرب ما. طالب آملی (از آنندراج). نخواهم رفت از کویت غلام حلقه درگوشم چرا می بندی از زنجیر این تهمت به پای من. عبدالغنی قبول (از آنندراج). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود
نسبت گناه و بوسین و عیب به کسی دادن. (ناظم الاطباء). اتهام. افترا. منسوب کردن کسی را به گناهی که نکرده باشد. بهتان زدن. دروغ بر کسی بستن: عاقبت چون ز کینه شد سرمست تهمتی از دروغ بر من بست. نظامی. کار زلف تست مشک افشانی عالم، ولی مصلحت را تهمتی بر نافۀ چین بسته اند. حافظ. فسردۀ دل ما بود زیب ساغر ما به هرزه تهمت می بر سفال خود بستم. طالب آملی (از آنندراج). ای تهمت چین بسته به زلف شب اندوه یکبار ببین جبهۀ صبح طرب ما. طالب آملی (از آنندراج). نخواهم رفت از کویت غلام حلقه درگوشم چرا می بندی از زنجیر این تهمت به پای من. عبدالغنی قبول (از آنندراج). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود
آماده جنگ شدن، مهیا شدن، آماده گشتن: (همیشه کلک تو از بهر آن کمر بسته است که تا نفایس (معایش) اهل هنر کند تقریر)، (کمال اسماعیل نسخ دیگر) : (سبو کشان همه در بند گیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده)، (حافظ) یا کمر بستن آب. منجمد شدن یخ بستن آب. یا کمر بستن در کاری. آماده و مهیا شدن برای اجرای آن
آماده جنگ شدن، مهیا شدن، آماده گشتن: (همیشه کلک تو از بهر آن کمر بسته است که تا نفایس (معایش) اهل هنر کند تقریر)، (کمال اسماعیل نسخ دیگر) : (سبو کشان همه در بند گیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده)، (حافظ) یا کمر بستن آب. منجمد شدن یخ بستن آب. یا کمر بستن در کاری. آماده و مهیا شدن برای اجرای آن